۱ آذر, ۱۳۹۸
چگونگی شکل‌گیری القاعده، طالبان و داعش
قسمت بیست و دوم: چگونگی شکل‌گیری القاعده، طالبان و داعش
۵ شهریور, ۱۳۹۸
تکنولوژی‌های نوین - بخش اول (هوش مصنوعی، رایانش ابری، اینترنت اشیاء)
قسمت بیست و چهارم: تکنولوژی‌های نوین – بخش اول (هوش مصنوعی، رایانش ابری، اینترنت اشیاء)
۲ بهمن, ۱۳۹۸
بررسی سیستم‌های اقتصادی؛ سرمایه‌داری و سوسیالیسم / مارکس در برابر اسمیت

بررسی سیستم‌های اقتصادی؛ سرمایه‌داری و سوسیالیسم / مارکس در برابر اسمیت

قسمت بیست و سوم: بررسی سیستم‌های اقتصادی (مارکس در مقابل اسمیت)

مقدمه

خب زمانی که از «سیستم‌های اقتصادی در جوامع انسانی» صحبت می‌شود، ممکن است تصور کنید که چنین سیستم‌هایی، به تعداد فرهنگ‌های مختلف انسان‌ها، متنوع و پرشمار هستند؛ در صورتی که چنین تصوری درست نیست. اگرچه امروزه طیف وسیعی از مؤسسات و مراسم اجتماعی وجود دارند که با فعالیت‌های اقتصادی عجین‌اند، اما مدل‌های اصلی سیستم‌های اقتصادی به این شدت متنوع نیستند. تاریخ ثابت کرده‌است که تنها ۴ نوع سیستم اقتصادی وجود دارد. درواقع سه سیستم اصلی وجود دارد و نوع چهارم از ترکیب یکی از دو مدل دیگر به وجود می‌آید.سه سیستم اصلی از این قرارند:
– سیستم‌هایی که بر اساس اصول سنت شکل گرفته‌اند.
– سیستم‌هایی که بر اساس برنامه‌ریزی مرکزی شکل گرفته و مطابق اصول سیاست‌های دستوری سامان‌دهی شده‌اند.
– سیستم‌هایی که هسته‌ی اصلی شکل‌گیری آن‌ها بازار‌ها هستند.

محدود بودن تنوع سیستم‌های اقتصادی بیانگر این است که از ابتدای پیدایش تمدن‌های بشری، هدف اصلی شکل‌گیری تمام ترکیبات اقتصادی تغییری نکرده‌است. این هدفِ تا حدی تثبیت‌شده چیزی نیست جز هماهنگی بین فعالیت‌های تک‌تک افراد در رابطه با تأمین معاش -از سیستم‌های بدوی اجتماعی گرفته تا انجام امور اداری و مالی در سیستم‌های صنعتی مدرن-. هماهنگی‌های اجتماعی با بررسی دو فعالیت اصلی تحلیل‌پذیرند: تولید و توزیع.اولی یعنی تولید کالا‌ یا خدماتِ مورد نیاز جامعه. فعالیتی که نیازمند تبادل منابع اجتماعی‌ست که مهم‌ترین، آن‌ها نیرو و تلاش انسانی است.فعالیت دوم که به همین میزان اهمیت دارد، توزیعِ مناسب کالا‌ها و خدمات تولیدشده است. این توزیع نه‌تنها باید به ادامه‌ی فعالیت‌های نیروی انسانی جامعه کمک کند (یعنی باید معاش افراد تأمین شود)، بلکه باید نظام ارزشی هر جامعه را هم در نظر بگیرد. در نهادِ برخی نظام‌ها قوانینی وجود دارد که دسته‌ای از اعضای جامعه را نسبت به دسته‌ای دیگر ارجح می‌داند. ممکن است در جامعه‌ای مرد‌ها نسبت به زنان ارجحیت داشته باشند یا برعکس، خواص از عوام جدا باشند، صاحبان دارایی نسبت به کسانی که دارایی‌ای از خود ندارند و احزاب یک حزب نسبت به دیگر احزاب به‌صورت جداگانه‌ای ارزش‌گذاری شوند.
سیستم تولید و توزیع باید به سه سؤال اساسی پاسخ دهد:
۱- در یک جامعه چه کالاها و خدماتی تولید شوند؟
۲- کالا‌ها و خدمات تولیدشده چگونه توزیع شوند؟
۳- کالا‌ها و خدمات برای چه کسانی تولید و توزیع شوند؟

تمام مدل‌های اقتصادی تولید و توزیع، متکی بر محرک‌های تشویقی و تنبیهی اجتماعی هستند. برای مثال سیستم‌های سنتی‌محور، بیشتر بر اساس هنجار‌ها و ناهنجاری‌های اجتماعی درون جوامع خود کار می‌کنند، در صورتی که سیستم‌ها اقتصادی دستوری با محوریت برنامه‌ریزی مرکزی، همان‌گونه که از عنوانِ مدل برمی‌آید، بر اساس سیستم اجبار و منع کردن سراسری یا دادن امتیازها و کمک‌های یک طرفه به جامعه عمل می‌کنند. در سیستم اقتصادی سوم که بر اساس فلسفه‌ی بازار شکل گرفته‌است، محرک اصلیْ ساختار سود و زیان است؛ چیزی که در کنترل یک شخص یا گروهی از افراد خاص نیست و خود سیستم همه چیز را کنترل می‌کند. به بیان ساده در این سیستم تک‌تک افراد سعی می‌کنند تولیداتی داشته باشند که منجر به سود و منفعت بیشتری برای آن‌ها شود و سمتِ دیگر جامعه هم در ازای آن کالا یا خدمات، مایل به پرداخت هزینه باشد.

سیستم‌های اقتصادی چگونه توسعه یافتند و هرکدام چه ویژگی‌هایی دارند؟

سیستم‌های اقتصادی سنتی:

در این سیستم‌ها، سنت و اصول و عرف جاافتاده در جامعه، محور اصلی ایجاد نظم در آن جامعه است. این سیستم هنوز در برخی از گروه‌ها مثل اسکیموها، شکارچیان کالاهاری و بادیه‌نشینان حاکم است. امروزه این جوامع مشکلات اقتصادیشان را به همان شکلی حل می‌کنند که ده‌ها هزار سال قبل حل می‌کردند؛ یعنی با تطبیق دادن خود با آب و هوا و کوچ کردن، تأمین معاش از طریق شکار یا جمع‌آوری آذوقه و توزیع تولیدات بر اساس هنجار‌های عرفیِ جامعه‌ی خود. در مقاله‌ای که برای کار کردن روی این قسمت پادکست می‌خواندم، برای توضیح دادنِ چگونگیِ کار کردنِ این سیستم توزیع در جوامع، برشی از کتاب «Harmless people»، نوشته‌ی الیزابت مارشال نقل شده‌بود که ترجمه‌ی آن را در ادامه آورده‌ام:

«در بررسیِ این جوامع سنتی «تقسیمِ عوایدِ شکار» در نگاه اول ناعادلانه به‌نظر می‌آید. ولی این سبک و روش زندگی آن‌هاست و در پایانِ روز هم هیچ‌کس بیشتر از دیگران غذا نخورده‌است. آن روز اوکوان، تکّه‌ی بیشتری از شکار را به گای داد؛ چون گای فامیلش بود. گای هم گوشت را به داسینا که مادرزنش بود، داد. البته هیچ‌کس به سهم بزرگ گای اعتراض نکرد، چراکه خود گای شکارچی آن شکار بود و هم‌زمان هیچ‌کس شک نداشت که گای سهم بزرگش را با بقیه تقسیم می‌کند که اشتباه نمی‌کردند و گای این کار را کرد.»

شاید بتوانیم در این متن حال و هوای سیستم‌های توزیع اقتصادی و ارزش‌های اجتماعی و هنجارهایی که از آن صحبت کردیم را بهتر درک کنیم. اما به غیر از دارایی‌های اشتراکی -که شاید یکی از بارز‌ترین ویژگی‌های جوامع شکارچی و جمع‌آوری‌کننده بوده‌است- دو ویژگی دیگر در این سیستم جلب‌توجه می‌کند:

اولین موضوع به «میزان رزق» مربوط می‌شود. در درازمدت این باور وجود داشته که به دلیل کمیاب بودن آذوقه، میزان رزق در این جوامع کم بوده‌است. درصورتی که طبق یافته‌های مردم‌شناسی به نام مارشال ساهلینز، تئوری نادر بودن غذا درست نیست. جوامع بدوی اگر می‌خواستند، می‌توانستند میزان رزق خود را به سادگی افزایش بدهند. چیزی که مشاهده‌کنندگان امروزی «کمیاب بودن آذوقه» تصور می‌کنند، برای مردمان آن جوامع در معنای «سیر بودن» بوده‌است. ساهلینز اعتقاد دارد که این جوامع، اولین جوامع ثروتمند واقعی به حساب می‌آیند. (این دیدگاه ساهلینز هنوز جنجالی‌ست.)

دومین ویژگی این است که به سختی می‌توان فعالیت‌های این جوامع را «اقتصاد» نامید. هیچ مدل خاصی از هماهنگی وجود ندارد که فعالیت‌های تولید و توزیع این جوامع را از باقی زندگی اجتماعی‌شان جدا کند؛ درنتیجه مفهومی مطابق تعریف امروزی اقتصاد شکل نمی‌گیرد. اقتصاد به عنوان شبکه‌ای از فعالیت‌های تأمین معاش، به صورت کامل در تاروپود این جامعه تنیده شده و قابل تفکیک نیست.

سیستم برنامه‌ریزی مرکزی و دستوری:

درباره‌ی پیدایش این سیستم اطلاعات دقیق زیادی در دست نیست. از زمان‌های باستان، تمدن‌های خارق‌العاده‌ای در مصر، چین و هندوستان به وجود آمده‌اند که نه‌تنها باعث پیشرفت‌های چشمگیری در فرهنگ شده‌اند، بلکه ابزار نیرومند قدرت دولت را به عنوان نیروی محرک ملت‌ها به تاریخ اضافه کرده‌اند.

بی‌تردید می‌توان گفت ظهور کشورهای دولت‌قدرت‌محور (کشوری که بیشترِ تصمیم‌گیری‌ها بر عهده‌ی یک سیستم مرکزی باشد.) یکی از تعیین‌کننده‌ترین تغییرات در تاریخ اقتصادی جهان است. اگرچه سنت‌ها هنوز هم در پایه و اساس این جوامع وجود داشتند (مثلاً به این شکل که هرکسی شغل پدری خود را ادامه می‌داد)، اما معابد بسیار بزرگ، سیستم‌های آبیاری پیچیده، دژ‌ها و شهرهای باستانی و تمام آثار خارق‌العاده‌ای که امروزه بقایای آن‌ها را می‌بینیم (مثل اهرام ثلاثه و دیوار چین) فقط به‌شرط وجود چنین سیستم‌های دستوری‌ای می‌توانستند ساخته شوند. ساختن چنین سازه‌هایی، نشان‌دهنده‌ی ویژگی‌های اصلی سیستم دستوری است. این سیستم‌ها -برخلاف مدل‌های سنتی- قابلیت ایجاد مازاد تولید و ثروت را داشتند که یکی از اهداف اصلی این مدل‌هاست. از همین رو، این سیستم‌ها به‌شکل غیرقابل‌تصوری می‌توانستند شرایط وجودی جامعه را تغییر دهند. روش‌هایی که در هماهنگی‌های اقتصادی در سیستم مرکزی و دستوری استفاده می‌شود، در حقیقت بسیار شبیه روش کسانی‌ست که کشور‌های امپریالیستی را هدایت می‌کردند. برای همین در سیستم‌های دستوری، مانند مدل‌های سنتی، اقتصاد به صورت خودمختار و جدا از اصول حاکم بر اجتماع وجود ندارد. به بیان ساده‌تر، اقتصاد وابسته به تصمیمات یک گروه یا یک شخص است و ساختار مستقلی ندارد.

سیستم اقتصادی بازارمحور:

روابط تجاری در بازار‌های مختلف از دیرباز میان مردمان امپراطوری‌های باستان وجود داشته‌است. از مصریان و رومیان گرفته تا ایرانیان و چینی‌ها و… . در تمام این امپراطوری‌ها، نهاد‌ بازار وجود داشته‌است، اما وجود بازار به معنی بازارمحور اقتصاد‌ این کشور‌ها نبوده‌است. در جوامع قبل از پیدایش سیستم بازارمحور، بازار صرفاً مکانی بوده که عرضه‌کنندگان و تقاضا‌کنندگان کالاهای اکثراً لوکس را به هم متصل می‌کرده‌است؛ در صورتی که کالاها و خدمات اساسی، هنوز بر اساس مدل‌های سنتی و اقتصاد‌های دستوری تأمین می‌شدند. پس تنها به صرفِ «وجود داشتنِ بازار»، نمی‌توان مدل اقتصادی یک جامعه را بازارمحور دانست. برای مثال، برده‌داری هنوز یکی از اهرم‌های اصلی تأمین نیروی انسانی به شمار می‌رفته و «بازار نیروی کار»به معنای امروزی آن، محلی از اعراب نداشته است. در آن زمان رویکرد سود کردن در تجارت، مخصوصاً برای نیروی انسانی، تقبیح می‌شد. ارسطو با تفکر در اوضاع زمانه‌ی خود نوشته است «یکی از شرایط آزاد بودن انسان این است که برای منفعت شخص دیگری کار نکند.». البته ارسطو به معنای عمیق‌تری اشاره داشته، ولی آن‌چه که می‌توان از این یک جمله استنباط کرد، این است که بسیاری از مفاهیمی که امروزه بدیهی به‌نظر می‌رسند، زمانی وجود نداشته‌اند. امروزه ما بابت کاری که می‌کنیم دست‌مزد می‌گیریم، در‌حالی‌که زمانی بدنه‌ی اصلی نیروی کار را بردگان تشکیل می‌دادند. تقریباً به جز حوزه‌های نظامی و ارتش، نیروی انسانی برای فروش (یعنی انجام دادن کار در ازای گرفتنِ مزد) بدین شکل گسترده وجود نداشت و نیروی کار به بیگاری گرفته می‌شد. (موضوع «برده‌داری مدرن» از این مقال خارج است و مقایسه‌ی برده‌داری (نیروی کار بدون مزد) و نیروی انسانی برای فروش (کار در ازای مزد)، مثالی بود برای تشریح تحولات تاریخی در حوزه‌ی سیستم‌های اقتصادی.)

درنتیجه جامعه‌ای که بازار‌های متعدد دارد با جامعه‌ای که مدل اقتصادی‌اش بر اساس فلسفه‌ی بازار است، متفاوت است. قبل از اینکه یک سیستم جدید بتواند جایگزین سیستم‌های قبل از خود شود، باید ساختار‌های پیش از خود را -که یا بر اساس مدل‌های سنتی یا بر اساس مدل‌های دستوری بوده‌اند- به چالش بکشد و با جایگزین‌های مناسب اصلاح کند. برای این کار باید ساختار اصلی قدرت از بین رفته و حد و حصر‌های آن ساختار بشکند تا در نهایت سیستم جدید بتواند آلترناتیو بهتری برای جامعه ارائه دهد.

در جامعه‌ی بازارمحور (مبتنی بر فلسفه‌ی بازار) که در تضاد با دو مدل قبلی (اقتصاد دستوری و سنتی) است، اصولی وجود دارد که نمی‌تواند در دو مدل قبلی وجود داشته‌باشد. اصلی‌ترین مبنای این مدل، میل انسان برای کسب منفعت شخصی و مادی است. این طرز تفکر در جوامعی با اقتصاد سنتی (که بیشتر امور اشتراکی هستند) یا در اقتصاد دستوری (که برنامه‌ریزی در یک مرکز کانونی اتفاق می‌افتد) جایی ندارد، زیرا به‌عنوان تهدیدی برای ساختار‌های تثبیت‌شده‌ی قدرت یا جامعه قلمداد می‌شود. چیزی که بنیان فلسفه‌ی سیستم‌های بازارمحور (نمونه‌ی ساده‌ای از کاپیتالیسم) است.

پیدایش سیستم سرمایه‌داری کاپیتالیسم

تا این‌جا، با دید کلی، سیر تحولات تاریخی را تشریح کرده‌ایم تا ببینیم مدل‌های اقتصادی چگونه عرصه‌های تاریخ جهان را از آن خود کرده‌اند و پس از آن به بیان جزئیات خود این سیستم‌ها می‌پردازیم. فرآیندی که این تحولات را در عرصه‌های نهادی و نگرشی به وجود آورد، باعث شکل‌گیری یک پارادایم شد. پارادایمی که از قرن ۵ تا ۱۹ میلادی در حال اتفاق‌افتادن بود. اگر بخواهیم این پارادایم را بر تاریخ سیاسی تطبیق دهیم، وقوع این تغییرات مصادف بود با سقوط امپراطوری روم تا ظهور فئودالیسم و در نهایت تشکیل تدریجی کشور‌های ملی. در نگاه اجتماعی، شامل بازه‌ای می‌شود که دوره‌ی حضور امپراطوری‌ها در رأس و اکثریت بردگان در پایین هرم به پایان رسید و به تغییرات تدریجی و سلسله‌ای در دوران فئودال‌ها انجامید. لرد‌ها رفته‌رفته از بین رفتند و در نهایت جامعه‌ی بورژوایی (که از طبقه‌های مختلف کلاسی مثل کارگر، زمین‌داران و کارآفرینان تشکیل شده بود) ظهور کرد.

نتیجه‌ی اقتصادیِ این تغییرات سیاسی و اجتماعی، متلاشی شدن مکانیزم‌های اقتصادی دستوری بود که منجر به ظهور «مدل‌های ترکیبی سنت و دستور» در زمان فئودال‌ها شد و در نهایت «شبکه‌ی بازارمحوری» که بر اساس مدل سود و زیان کار می‌کرد، به‌تدریج جای همه‌ی آن‌ها را گرفت. تمام این تحولات عظیم طی این چند قرن اتفاق افتاد و باعث شد که اقتصاد در جوامع انسانی، از مدل‌های مرکزی و دستوری، به سمت اقتصاد‌های بازارمحور سرمایه‌داری هدایت شود.

برای اینکه اولین سرنخ‌های ظهور سیستم سرمایه‌داری کاپتالیسم ( مدل بازارمحور) را بیابیم، باید به زمانِ از هم پاشیدنِ امپراطوری عظیم روم در اروپا برگردیم. با سقوط چنین امپراطوری بزرگی -که براساس مدل اقتصادی دستوری کنترل می‌شد-، اروپا انسجام خود را از دست داده و به عرصه‌ی ظهور پدیده‌ی فئودالیسم تبدیل شد. تا پیش از آن، مردم تحت محافظت لژیون‌های روم بودند؛ ولی پس از سقوط انسجامِ امپراطوری، مردم باید راهی پیدا می‌کردند که از خود در جامعه‌ی جدیدِ اروپا -که بیشتر جولانگاه بربر‌ها و آشوب‌گران شده‌بود- دفاع کنند. فئودالیسم بین قرن‌های ۹ تا ۱۵ میلادی -یعنی در بازه‌ای از قرون وسطی (از سال ۴۷۶ تا ۱۴۹۲)- در اروپا حاکم بود. در جامعه‌ی فئودال، روابط حول مالکیت زمین در قبال دریافت خدمات و نیروی کار شکل می‌گرفت. در این سیستم تمامی زمین‌های یک کشور متعلق به پادشاه بود؛ ولی از آن‌جا که پادشاه نمی‌توانست به تمامی زمین‌ها اشراف داشته‌باشد، قسمت‌های بزرگی از زمین‌ها را به لرد‌ها می‌داد. خود لرد‌ها هم می‌توانستند زمین‌ها را به لرد‌های دیگر اهدا کنند و به رعیت و عوام اجازه می‌دادند که در این زمین‌ها زندگی کنند. در عوض، در زمان حمله به کشور، لردها موظف بودند برای از پادشاه حمایت نظامی کرده و به او کمک کنند. همین رابطه به پایین دست هم اطلاق می‌شد. یعنی رعیتی که اجازه پیدا می‌کردند در زمین لرد زندگی کنند، باید قسمتی از تولیدات خود را به لرد می‌دادند و در ازای آن از طرف لرد محافظت می‌شدند. شوالیه‌ها مربوط به این دوران هستند. مدل اقتصادی این سیستم را ببینید! هنوز تا مدل بازارمحور فاصله‌ی بسیاری وجود دارد.

پس از چند قرن، فئودالیسم به دلایل مختلف از بین می‌رود. سه دلیل اصلی از هم‌پاشیدن این سیستم بدین‌شرح است:
۱٫ پادشاهان به مرور زمان برای تجهیز سپاه و ارتش خود، کم‌تر به لردها متکی بودند و ترجیح می‌دادند از مزدوران حرفه‌ای استفاده کنند. درنتیجه دولت مرکزی قوی‌تر و لردها ضعیف‌تر می‌شدند.
۲٫ طاعون سیاه انگلستان در سال ۱۳۴۸ میلادی بسیاری از رعیت و مردمِ شاغل بر زمین‌ها را از بین برد و درنتیجه تعداد نیروی کار به نسبت تقاضا بسیار کم شد. همین امر باعث می‌شد که عوام گزینه‌های بیشتری برای انتخاب محل زندگی و کار داشته و حقوق و مزایای بیشتری مطالبه کنند. خود این پروسه، یکی از بزرگترین تحولات در راستای تبدیل شدن به یک جامعه‌ی بازارمحور بود. تشکیل بازاری برای نیروی انسانی.
۳٫ توسعه‌ی شهرنشینی و ظهور بازار‌های پول‌محور در مقابل اقتصاد زمین‌محور، مهاجرت را برای رعیت آسان‌تر می‌کرد. با این اتفاق، لرد‌ها دیگر نمی‌توانستند با اعمال فشار به رعیت، حق و منفعت حداکثری را مثل سابق تنها برای خود متصور شوند. ظهور سیستم رقابتی اولین نشانه‌های شکل‌گیری سیستم سرمایه‌داری را نمایان می‌کرد.

با این مقدمه‌ی کوتاه، دریافتیم که چگونه تحولات کلان در دنیا، انسان‌ها را از دو مدل اقتصادی عبور داده و به یکی بزرگترین تحولاتش رساند؛ تحولی که باعث شد سرعت پیشرفت‌های بشری چنان افزایش یابد که از ابتدای حضورش در این جهان بی‌سابقه بود. این تحول بزرگ، ظهور سیستم سرمایه‌داری، کاپیتالیسم یا توسعه‌ی مدل بازارمحور نامیده می‌شود.

آدام اسمیت و اندیشه‌های او

در همین اثنا بود که یکی از بزرگترین اندیشمندان تاریخ در حوزه‌ی فلسفه و اقتصاد کتابی منتشر کرد که به مبنای مکتب سرمایه‌داری تبدیل شد. این فرد کسی نبود جز «آدام اسمیت» که «پدر علم اقتصاد» و «پدر کاپیتالیسم» نامیده می‌شود. اسمیت با نوشتن کتاب «ثروت ملل» انقلابی در سیستم تفکر اقتصادی جهان ایجاد کرد. اسمیت بود که اولین ساختار‌های مدل اقتصادی بازارمحور را مطرح کرد.
یکی از مهم‌ترین سخنان اسمیت این بود:

«از سرخیرخواهی و محبت قصاب و نانوا نیست که ما شاممان را از آن‌ها می‌گیریم، بلکه به‌خاطر منفعتی‌ست که آن‌ها می‌برند. به خاطر انسانیت آن‌ها نیست که غذای ما روی میز است، بلکه به‌خاطر عشقی‌ست که به خود دارند. هیچ‌وقت از سر نیاز خودت با انسان‌ها صحبت نکن، بلکه از منفعتی که به آن‌ها می‌رسد بگو…»

این یک تغییر نگاه بزرگ بود. در حقیقت اسمیت بازار را به یک دست نامرئی تشبیه می‌کرد که خودش همه چیز را به تعادل می‌رساند. اسمیت اعتقاد داشت که باید بازار را به حال خود گذاشت و بدین ترتیب خود بازار نیروهای عرضه و تقاضا را تنظیم می‌کند. برای مثال اگر کالایی بیش از اندازه گران باشد، مردم با نخریدنش عرضه‌کنندگان را مجبور می‌کنند که قیمت را پایین بیاورد (البته به شرطی که کالای اساسی و در دست یک عرضه‌کننده‌ی مونوپول نباشد.). یا اگر کالایی به شدت ارزان باشد، به دلیل تقاضای زیاد، قیمتش تا حدی که متعادل شود، بالا می‌رود. لازم نیست کسی کاری کند؛ دست نامرئی بازار، بازار را متعادل می‌کند.

می‌بینیم که این ایده با طرز تفکری که در آن پادشاه تعیین‌کننده‌ی بد و خوب و کنترل‌گرِ همه‌چیز باشد، متفاوت است. همچنین، ایده‌های خیرخواهانه و امثال آن -که چندصد سال تحت تأثیر آموزه‌های کلیسا بود- هم زیر سؤال می‌رفتند. اسمیت می‌گفت همین منفعت‌های شخصی باعث می‌شود که خیر بیشتری به جامعه برسد. در حقیقت رقابت‌هایی که بر اساس سود و زیان شخصی‌ست، باعث می‌شود که تنوع و کیفیت کالا‌ها و خدمات افزایش پیدا کند و قیمت‌ها کم شود و این در نگاه کلی یعنی سود برای جامعه؛ کالا و خدمات بهتر با هزینه‌ی کمتر.

یکی از نقد‌هایی که اسمیت به سیستم قبلی خودش، یعنی Mercantilism (بازرگانی بر اساس تعادل تراز تجاری کشورها) وارد می‌کند، این است که ماهیت دادنِ امتیاز‌های ویژه و انحصاری به بعضی شرکت‌ها در عمل مانع پیشرفت کلی جامعه می‌شود. به اعتقاد اسمیت این رقابت آزاد و عادلانه است که باعث تولید و افزایش بهره‌وری می‌شود و در نهایت رونق اجتماعی را به دنبال خواهدداشت.

پس سرمایه‌داری و کاپیتالیسم چیزی جز این نیست که در حقیقت «مالکین خصوصی» عوامل تولید هستند. یعنی به جای اینکه دولت یا پادشاه برای صنایع تصمیم‌گیری کنند، خود افراد و شرکت‌های خصوصی باشند که مالکیت صنایع را بر عهده بگیرند. این مدل یک اصل اولیه و صاده دارد: اگر تلاش کنید، از رقبای خود پیشی بگیرید و محصول و خدماتی ارائه کنید که متقاضی داشته باشد، رشد می‌کنید. این اصل که امروزه بسیار بدیهی به نظر می‌رسد، روزگار یک انقلاب در سیستم‌های اقتصادی جهان به شمار می‌رفت.

یکی دیگر از مهم‌ترین ستون‌های تئوری‌های اسمیت «تقسیم کار» بود. مفهوم تقسیم کار بر این ایده استوار بود که اگر فرآیند تولید به مراحل مختلف تقسیم شود، باعث می‌شود که تمرکز کارگران روی قسمت‌های خاص بیشتر باشند و اگر کارگر‌ان بتوانند در یک قسمت خاص متمرکز‌تر باشند، بهره‌وری افزایش پیدا می‌کند؛ البته به شرط آن‌که میزان تولید به اندازه‌ی کافی باشد.

از دیگر تئوری‌های اسمیت (شاید مهم‌تر از تعریفِ سیستم بازارمحور) تقسیم کردن جامعه به دو دنیای اقتصادی و سیاسی بود. در دیدگاه اسمیت نقش دولت به حدی کم شده بود که تنها سه وظیفه‌ی اصلی برای آن متصور می‌شد:
۱- دفاع ملی
۲- حافظت از اعضای جامعه در مقابل بی‌عدالتی و ظلم
۳- اجرای کارهای عام‌المنفعه از طریق سازمان‌ها و شرکت‌های دولتی (مثل آموزش همگانی) که شاید منفعت مستقیمی برای شرکت‌های خصوصی نداشته باشد، اگرچه که در کل به جامعه سود می‌رساند.
هرقدر نقش دولت کم‌تر می‌شد، نقش اقتصاد پررنگ‌تر می‌نمود. تحت تأثیر تئوری‌های اسمیت، دو جهانِ به‌وجودآمده (جهان اقتصادی و جهان سیاسی) باید از هم جدا می‌شدند. اسمیت معتقد بود که ترکیبِ این دو با هم، زمینه‌ساز سودجویی افرادی می‌شود که در هر دو حوزه فعال هستند و دینامیک‌های اصلی اقتصاد آزاد از بین می‌روند.

این ساختار دوگانه دو پیامد بسیار مهم به همراه داشت. اولی محدود شدن قدرت سیاسی بود که نقش بسیار مهمی در تشکیل دولت‌های دموکراتیک ایفا کرد و دومی خلق رشته‌ای به نام اقتصاد؛ چراکه در دلِ یک نظامی اجتماعی بزرگ‌تر، یک جهانِ نیمه‌مستقل اقتصادیِ شکل می‌گرفت که سازوکار آن نیازمند تحلیل‌های جدید بود.

بدین‌ترتیب سرمایه‌داری به موتور پیشران سیستم تبدیل شد. انسان طی دو تا سه قرنِ اخیر با استفاده از این مدل اقتصادی-که هنوز هم در اکثر نقاط جهان امروز رایج است- بیش از تمام تاریخ حیات خود رشد کرد. با انتقال قدرت از یک سیستم مرکزی به تک‌تک اشخاص گویی پتانسیل نهفته‌ی انسان یک‌باره آزاد شده بود.

آن‌چه که در این پادکست شرح می‌دهم، چکیده‌ی بسیار مختصری از تاریخ اقتصاد جهان است. اگر به این موضوع علاقه‌مند باشید و درباره‌ی آن مطالعه کنید، خواهیددید که خود کاپیتالیسم اشکال مختلفی داشته و هرکدام به نحوی به دیگری تبدیل می‌شدند. هدف اصلی ما این است که پارادایم‌های مهم جهان و سیر مختصر تکامل آن‌ها را با نگاهی کلی ببینیم.

مکتب Mercantilism

همان‌طور که در قسمت «تاریخ پول» گفتیم، شکل‌های اولیه‌ی سرمایه‌داری زیرمجموعه‌ی مکتب Mercantilism بودند؛ هرچند Mercantilism هیچ وقت به عنوان سرمایه‌داری کامل معرفی نشد. این سیستم قبل از سرمایه‌داری رواج داشت. تحت لقای این مکتب، آن دسته از تجّار اروپایی که توسط دولت حمایت می‌شدند (از سوبسید گرفته تا امتیاز‌های انحصاری) بیشتر سودشان را از طریق خرید و فروش کالا‌ها به دست می‌آوردند. بنیان فکری این مکتب بر اهمیت انباشت فلز‌های گران‌بها در یک کشور تأکید داشت. پیروان این چهارچوب فکری بر این باور بودند که باید صادرات کالا نسبت به واردات بیشتر باشد تا این تفاوت با دریافت و انباشت فلز‌های گران‌بها (مثلاً طلا) جبران شود؛ زیرا معتقد بودند کشوری ثروتمندتر است که (مثلاً) طلای بیشتری دارد؛ یعنی تراز تجاری در آن کشور همیشه مثبت است. از طرفی اعتقاد داشتند که دولت با دادن سوبسید و وضع تعرفه‌های گمرکی بر واردات و با اهدای امتیاز‌های انحصاری، به تولید محصولات داخلی کمک می‌کند؛ چیزی شبیه به استراتژی‌های کنونی دونالد ترامپ. دیدگاه آنان این بود که کشور فقط باید مواد خامی را وارد کند که خودش نمی‌تواند تولید کند و این واردات هم باید از طریق مستعمره گرفتن کشور‌های دیگر باشد. کشور‌های مستعمره نه‌تنها منبع خوبی برای مواد خام خواهندبود، بلکه خود بازاری هستند برای محصولات تولیدی ما. علاوه بر این، چون رقابت به نفع کشور نبود، مستعمره‌ها باید از تولید داخلی خود و تجارت با دیگر کشور‌های خارجی منع می‌شدند.

Mercantilism سیستمی برای تولید سود بود، اگرچه کالا‌ها در این سیستم توسط متد‌های غیر کاپیتالیستی تولید می‌شدند. به قول کارل پولانی (تاریخ نگار)، این سیستم با این که نسبت به دوران قبل از سرمایه‌داری ویژگی‌های متفاوتی داشت و با تمام کششی که به سمت تجاری‌سازی داشت، اما هیچ‌گاه دو مورد از اساسی‌ترین ارکان تولید را برای ورود به این پروسه تجاری‌سازی تحت فشار قرار نداد؛ نیروی کار و زمین. به همین دلیل این مکتب بیشتر به فئودالیسم نزدیک بود تا کاپیتالیسم.

سرانجام با ظهور افرادی مثل آدام اسمیت و تئوری‌های آن‌ها این مکتب در انگلستان سقوط کرد. اسمیت این ایده‌ی آن‌ها که می‌گفت «ثروت جهان متوقف شده و تنها راه افزایش ثروت کشور‌ها، مستعمره‌سازی کشور‌های دیگر است.» را به چالش کشید و در اواسط قرن هجدهم، وارد فاز سرمایه‌داری صنعتی شدیم. دور شدن از ساختار‌های فئودالی و تمام منابع انباشته‌شده در دوران قبل، به سرمایه‌های پولی و نیروی کاری تبدیل شدند که به انقلاب صنعتیِ درحال شکل گرفتن سرعت بخشیدند.

در زمان اسمیت، ساختارهای کاری در کارخانه‌ها هنوز کوچیک بودند؛ اما با توجه به تئوری‌های تقسیم کار و رشد سرسام‌آور صنایع، این کارخانه‌ها، چند دهه بعد، چند هزار نفر نیروی کار را در خود جای می‌دادند. این افزایش وسعت کار و نیروی کاری، تغییراتی در ماهیت خود کار به وجود آورد. در دوره‌ی آدام اسمیت فاصله‌ی طبقاتی بین کارگر و کارفرما چندان زیاد نبود؛ اما در اوایل قرن ۱۹ این فاصله به حدی زیاد شد که کارخانه‌ها به مکان‌هایی شیطانی تشبیه می‌شدند.

اگر رمان «Hard Times» چارلز دیکنز را خوانده باشید، می‌توانید احوال آن دوران انگلستان و فاصله‌ی غنی از فقیر را در جامعه‌ی سرمایه‌داری آن زمان درک کنید. البته تئوری‌ای هست که می‌گوید «وضعیت معیشت مردم در مقایسه با امروز بد بوده، ولی به نسبت دوران‌های قبل به مراتب بهتر بوده‌است.» این یکی از موضوعات جنجالی‌ست. کاپیتالیست‌ها می‌گویند به‌کار گرفتنِ زنان و بچه‌ها در کارخانه‌ها به این دلیل بوده که آنان تا قبل از آن گرسنه بودند. این کار کردن از روی اجبار نبوده، بلکه خود مردم (چه زن و چه بچه) از فرط تنگدستی خواهانِ کار بودند و این خود راه‌حلی برای نجات از وضع موجود بود. در حقیقت منتقدانی که تنها شرایط غیرانسانی آن زمان جامعه‌ی سرمایه‌داری (مثل به کار گرفتن کودکان در کارخانه‌ها، مدت طولانی کار، فاصله‌ی زیاد غنی و فقیر و…) را می‌بینند، از این نکته چشم‌پوشی می‌کنند که سرمایه‌داری تا چه حد باعث بالا رفتنِ استاندارد زندگی و افزایشِ امید به زندگی شد. زندگی یک قرن قبل، از این دوران بهتر نبود.

حال می‌توانیم سیستم سرمایه‌داری را در چند کلیدواژه خلاصه کنیم: مالکیت شخصی عوامل تولید و دارایی‌ها، رقابت آزاد و تنظیم بازار بر اساس اهرم‌های عرضه و تقاضامشکلات بزرگ ناشی از نظام سرمایه‌داری: افزایش فاصله‌ی طبقاتی، شرایط غیرانسانی کاری مثل استفاده از کودکان کار و مدت‌های طولانی کاری.

کارل مارکس و اندیشه‌های او

هم‌زمان با انقلاب‌هایی که در دوران جدید در عرصه‌های اقتصادی و صنعتی دنیا صورت می‌گرفت، اندیشمند دیگری ظهور کرد که انقلاب فکری دیگری در جهان رقم زد. کسی که احتمالاً اسمش را زیاد شنیده‌اید: کارل مارکس.

Mercantilism سیستمی برای تولید سود بود، اگرچه کالا‌ها در این سیستم توسط متد‌های غیر کاپیتالیستی تولید می‌شدند. به قول کارل پولانی (تاریخ نگار)، این سیستم با این که نسبت به دوران قبل از سرمایه‌داری ویژگی‌های متفاوتی داشت و با تمام کششی که به سمت تجاری‌سازی داشت، اما هیچ‌گاه دو مورد از اساسی‌ترین ارکان تولید را برای ورود به این پروسه تجاری‌سازی تحت فشار قرار نداد؛ نیروی کار و زمین. به همین دلیل این مکتب بیشتر به فئودالیسم نزدیک بود تا کاپیتالیسم.

کارل مارکس، فیلسوف آلمانی، در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم کتاب Das Kapital را نوشت و در آن به توصیف کامل مدل سرمایه‌داری پرداخت و به شدت آن را نقدش کرد. او در تئوری‌هاش تشریح کرد که چگونه سرمایه‌داری در نهایت خودش را نابود می‌کند.

مارکس می‌گفت سیستمی که بر مبنای منفعت شخصی بنا شده، در نهایت ناپایدار است. کارگر‌ان توسط صاحبان کارخانه‌ها مورد سوء استفاده قرار می‌گیرند و از چیزی که تولید می‌کنند هیچ سهمی نمی‌برند و این بدان معناست که تقریباً فرق زیادی با ماشین‌آلات آن کارخانه‌ها ندارند. کارخانه‌دارها یا سرمایه‌داران تمام قدرت را در دست دارند و از آن‌جا که ابزار تولید (سرمایه، نیروی کار، زمین) را در اختیار دارند، سرمایه روی سرمایه می‌افزایند؛ در صورتی که کارگران فقیر و فقیر‌تر می‌شوند. به قول مارکس، این روشی ناپایدار برای سامان‌دهی جامعه است و جامعه‌ای که با چنین سیستمی پیش برود، نهایتاً زیر بار تناقضات خود له شده و سقوط می‌کند. البته مارکس اشاره نکرده‌است که چه زمانی این اتفاق خواهد افتاد.

برخی از مهم‌ترین نقدهای مارکس بر سیستم سرمایه‌داری

غیر قابل اتکا بودن رشد در این سیستم: بسیاری از منتقدان ادعا کرده‌اند که سرمایه‌داری ذاتاً ناپایدار است و آغاز صنعتی شدن این سیستم را آلوده کرده‌است. آنان می‌گویند سرمایه‌داری در جایی رشد می‌کند که انتاظر می‌رود سود و منفعت بیشتری داشته باشد و به سمت آن‌ها هدایت می‌شود؛ درنتیجه این رشد، با تغییراتی که در فرصت‌های اجتماعی و تکنولوژیکی برای انباشت سرمایه به وجود می‌آیند، بالا و پایین می‌شود. به بیان ساده‌تر، وقتی این فرصت‌ها در جامعه خلق می‌شوند، سرمایه به سمت آن‌ها سرازیر می‌شود که این کار باعث رشد‌های ناگهانی در آن حوزه می‌شود؛ اما بالأخره تقاضا برای آن کالا یا خدمت اشباع شده و فروکش می‌کند که در نتیجه میل شدید به سرمایه‌گذاری در آن حوزه متوقف می‌شود. همان شرکت‌هایی که در شکوفایی اقتصادی دوره‌ی قبل سرمایه‌گذاری کرده بودند، تحت تأثیر قرار گرفته و منجر به رکود می‌شود. پس رشد اقتصادی هزینه‌ی رکود پس از آن را در پی دارد. به عقیده‌ی مارکس تنها راه رشد نیست که بی‌ثبات است، بلکه این بی‌ثباتی فزاینده است. مارکس این جنبش‌های ناهماهنگ را «آنارشی بازار» می‌نامید. او اعتقاد داشت که فرآیند صنعتی شدن منتج به تشکیل ابر شرکت‌ها می‌شود. هر بار که این شکوفایی‌های اقتصادی با رکود‌های متعاقب آن‌ها از سر اشباع شدن بازار اتفاق می‌افتند، بازار شروع می‌کند به الک کردنی که در نتیجه‌ی آن، شرکت‌های بزرگتر و موفق‌تر دارایی‌های شرکت‌های کوچکتر و کم‌توان‌تر را تصاحب می‌کنند. درنتیجه دینامیک‌های رشد، بیشتر سرمایه را در همین شرکت‌های بزرگ و بزرگتر متمرکز می‌کنند و خود این باعث می‌شود که پس از اتمام شکوفایی‌ها، شاهد تخریب‌های بیشتری باشیم. این فرآیند تا جایی ادامه می‌یابد که صبر طبقه‌ی کارگر تمام می‌شود و کاپیتالیسم جای خود را به سوسیالیسم می‌دهد.

کیفیت رشد: هدف پیکان این نقد، عوارض جانبی منفی سیستم سرمایه‌داری است؛ سیستمی که تنها عامل قابل ارزیابی در آن میزان سودآوری است. منتقدین می‌گویند یک سیستم صنعتی پیچیده به‌طور ذاتی خروجی‌های منفی‌ای هم تولید می‌کند؛ مثل ضایعات فاضلاب یا شرایط کاری ناسالم در کنار محصولات تولیدی مفید.

مارکس در این زمینه پدیده‌ی Alienation (بیگانگی) را مطرح کرده بود. خود آدام اسمیت هم در این باره هشدار داده بود که اگر تقسیم کار اجرایی شود، ممکن است کارگران درنتیجه‌ی تخصص‌گرایی با کاری که هرروز می‌کنند بیگانه شوند و احساس پوچی و خرفتی کنند. چارلی چاپلین در فیلم «Modern Times» سعی داشت به زبان کمدی پوچ بودن کار کارگر‌های کارخانه را نمایش دهد؛ کسی که از صبح تا شب تنها کارش فشردن یک دکمه بود. به عبارت دیگر، زمانی که کارِ کارگر بسیار محدود و دور از فرآیند اصلی تولید به نظر بیاید، کارگر احساس می‌کند کاری پوچ و بی‌ارزش انجام می‌دهد و بیگانگی اتفاق می‌افتد. برای مثال یک کفاش را پیش از صنعتی شدن در نظر بگیرید. او با شروع روز، فرآیند‌های مختلفی را پشت سر می‌گذاشت و در نهایت خروجی کارش را -که یک کفش بود- به چشم خود می‌دید. ولی طبق نظر مارکس، کارگری که در خط تولید وظیفه دارد تمام روز اهرمی را برای بریدن قطعات آلومینیومی بالا-پایین کند، اصلاً احساس نمی‌کند که بعدها این قطعه در ساخت اتوموبیل استفاده می‌شود و به اصطلاح احساس بیگانگی به او دست می‌دهد.

از دیگر ضایعات این سیستم می‌توان به تأثیر منفی‌اش بر محیط زیست اشاره کرد. در سیستمی که تنها مسئله‌ی حائز اهمیت منفعت و سود سرمایه‌گذار هست، ممکن است برای بالا بردن سقف سوددهی، منفعت‌های بلند مدت انسان مثل حفاظت از محیط زیست نادیده گرفته شود. (این مورد برای من یادآور خروج دونالد ترامپ از معاهده‌ی پاریس است.)

ناعدالانه بودنِ سیستم: در این نقد فاصله‌ی دهک‌های بالا و پایین جامعه مورد بررسی‌ست. در آغاز قرن ۲۱، دو دهک پایین در جامعه‌ای مثل آمریکا حدود ۳٫۶% تمام درآمد را به خودشون اختصاص دادند، در حالی که دو دهک بالای جامعه ۵۰% درصد کل درآمد را داشتند. واضح است که این تفاوت به دلیل انباشت سرمایه در دهک‌ها بالایی‌ست و این فاصله به صورت تساعدی مدام بیشتر می‌شود.

حامیان اقتصاد بازارمحور و نظام سرمایه‌داری معتقدند که در چنین جامعه‌ای مردم چیزی را دریافت می‌کنند که استحقاقش را داشته باشند و میزان درآمدشان با میزان خدمتی که به چرخه‌ی تولید می‌کنند، رابطه‌ی مستقیم دارد. درنتیجه پاداش‌هایی که در این سیستم به مردم داده می‌شود، منجر به افزایش بهره‌وری چرخه‌ی تولید شده و درآمد کل جامعه را برای تقسیم دوباره افزایش می‌دهد.

منتقدان مارکسیستی نگاه دیگری به این مسئله دارند. مارکسیست‌ها اعتقاد دارند که در یک جامعه‌ی کتاپیتالیستی به صورت سیستماتیک حقوق دریافتی کارگران کم‌تر از ارزشی‌ست خلق می‌کنند؛ چراکه همواره فشار و قدرت کارفرما‌یان بیشتر است و آنان از این امتیاز برای پرداخت پول کمتر به کارگران استفاده می‌کنند. درنتیجه فرضیه‌ی بهره‌وری تنها نقاب خوش‌آب‌ورنگی برای بهره‌برداری از کارگران است. مارکسیست‌ها خود معیار‌های اندازه‌گیری بهره‌وری را زیر سؤال می‌برند که تنها دلارهای ورودی و خروجی را در نظر می‌گیرد و هیچ توجه‌ای به ویژگی‌های اخلاقی-اجتماعی نمی‌کند. مثلاً این‌که چرا کارگران نمی‌توانند در تصمیمات شرکتی که در آن کار می‌کنند هیچ نقشی داشته باشند.

در طرف دیگر این مناقشات، تحلیلی وجود دارد که می‌گوید بازار به خودی خود نمی‌تواند منبع نا عدالتی باشد. اگر بخواهیم بفهمیم بازار به خودی خود منجر به بی‌عدالتی می‌شود یا نه، باید فرض کنیم که دنیا در ابتدا کاملاً از عدالت و مساوات پر بوده و بعد ببینیم که چگونه بازار باعث برهم‌خوردگی آن شده است.بازار‌ها جایی برای تبادلات داوطلبانه‌اند. جایی که هر طرف توقع دارد از مبادله سود کند. ممکن است یک طرف مبادله سود بیشتری کند، ولی دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم اساساً سود بیشتر برای عده‌ای خاص و سود کمتر برای عده‌ای دیگر است؛ چراکه فرض کردیم دنیا جای عادلانه‌ای‌ست، پس بازار نمی‌تواند چنین الگویی بسازد. همچنین نمی‌توانیم فکر کنیم که چون برخی تجّار در بازار از سایرین قوی‌تر هستند، پس از میزان رقابتی بودن بازار کم شده‌است.

بازار‌ها هزاران سال است که وجود داشته‌اند، اما این تفاوت‌های اساسی در ۴۰۰ سال اخیر به وجود آمده‌اند. این تحلیل نتیجه می‌گیرد که حقیقتاً بازار به تنهایی نمی‌تواند این ناعدالتی را ایجاد کرده باشد و در واقع چون کاپیتالیسم روی بی‌عدالتی دوران پیش از خود سوار شده، باعث شدت یافتن فاصله شده‌است. از آن‌جا که کارگرانِ حقوق‌بگیر برده نیستند، نمی‌توانند از ظرفیت کاری تمام زندگی خود به عنوان ضمانتی برای گرفتن وام‌های پولی استفاده کنند. در مقابل سرمایه‌داران از سرمایه‌های خود هم برای سود ساختن استفاده می‌کنند و هم می‌توانند با تضمین سرمایه‌شان وام بگیرند، سرمایه‌گذاری کنند و پول بیشتری بسازند. بدین‌ترتیب فاصله بین کسانی که دارایی‌هایی برای ضمانت دارند و کسانی که ندارند بیشتر و بیشتر می‌شود. حتی اگر کارگرها با وام صاحب خانه شوند، ثروتمند‌ان باز هم می‌توانند پیشی بگیرند. سرمایه و نیروی کار در یک سطح با هم بازی نمی‌کنند و این عدم تقارن، یکی از بزرگترین دلایل بی‌عدالتی‌ست.

مارکس کاپیتالیسم را برای خود کاپیتالیست‌ها هم بد می‌دانست. او همه‌ی کاپیتالیست‌ها را آدم‌های بد و شروری نمی‌دانست. برای مثال خود او از غم و رنج‌های پشت‌صحنه‌ی ازدواج‌های بورژوایی آگاه بود. (بورژوا معمولاً به طبقه‌ای از جامعه‌ی سرمایه‌داری اطلاق می‌شود که در دوران صنعتی‌سازی صاحب عوامل تولید شدند. تنها دغدغه‌ی آن‌ها این است که ارزش دارایی‌ها و سرمایه‌ی خود را حفظ کنند تا بتوانند به برتری خود در جامعه ادامه دهند.) مارکس استدلال می‌کرد که ازدواج در حقیقت به توسعه‌ی یک همکاری بیزنسی شبیه شده و خانواده‌ی بورژوایی لبریز از ظلم و رنج و استرس است؛ زیرا افراد این خانواده نه به خاطر عشق، بلکه به دلایل اقتصادی با هم‌اند.

مارکس باور داشت که سیستم سرمایه‌داری همه را مجبور می‌کند که منافع اقتصادی را در مرکز زندگی‌شان قرار دهند و دیگر قادر نباشند معنای روابط عمیق و صادقانه را بفهمند. او تمایل روانی را فتیشم کالایی (commodity fetishism) می‌نامید، زیرا این حالت باعث می‌شود که ما انسان‌ها چیز‌هایی را ارزشمند بدانیم که ارزش حقیقی ندارند. فتیش یعنی ارزش دادن به چیزی که در خصوصیات عینی آن شی وجود ندارد. مثلاً بت. بت یک مجسمه‌ی چوبی‌ست که در اصل هیچ چیزی به غیر از یک تکه چوب نیست، در صورتی که بعضی‌ها به آن قدرت‌های ماوراء‌الطبیعه به همین تکه چوب اطلاق می‌کردند. همین حالت را به کالا‌ها بسط دهید. مارکس می‌خواست مردم از محدودیت‌های اجتماعی آزاد باشند تا نهایتاً بتوانند در روابطشان انتخاب‌های سالم و منطقی داشته باشند.

فمینیست‌ها در قرن بیستم در اعتراض به ظلم علیه زنان، خواستار حق اشتغال زنان همانند مردان شدند. اما مارکس باور داشت که این اصرار فمینیست‌ها بردگی انسان را عمیق‌تر می‌کند. مارکس میگفت نه‌تنها زنان نباید مثل مردان همین رنج‌ها را تحمل کنند، بلکه مردان و زنان باید با هم از این حق انتخاب برخوردار باشند که از تفریح کردن لذت ببرند.

یکی از ویژگی‌های مهم مارکس -که در آثارش مشهود است- این است که باور دارد این سیستم اقتصادی به‌شیوه‌ای ظریف (و زیرپوستی!) ایده‌ها را در ذهن ما می‌کارد و به آن رنگ و بو می‌دهد. به عقیده‌ی او، اقتصاد ایدئولوژی را خلق می‌کند.در یک جامعه سرمایه‌داری، تمام مردم، چه فقیر و چه غنی، به چیزهایی فکر می‌کنند که بیشتر جنبه‌ی قضاوت‌های ارزشی و مادی دارند و این به خود سیستم برمی‌گردد. برای مثال این دید که فرد بی‌کار آدم بی‌ارزشی‌ست، یا تفریح کردن بیش از چند هفته در سال گناه است، یا دارایی بیشتر باعث خوشحالی بیشتر ما می‌شود و… همگی زاییده‌ی یک ایدئولوژی هستند که بنیان فکری آن برگرفته از سیستم اقتصادی است.

به صورت خلاصه، دیدگاه مارکس این نیست که مثلاً کسی که در سیستم سرمایه‌داری بر نوک هرم نشسته باشد، فاسد است، بلکه معتقد است که ایده‌های کاپیتالیستی به ما یاد می‌دهند مضطرب، رقابت‌جو و از لحاظ سیاسی راضی به وضع موجود باشیم.البته مارکس تنها به برشمردن مشکلات سیستم سرمایه‌داری بسنده نکرد؛ او تا حدی جامعه‌ی یوتوپیایی (آرمان‌شهر) خودش را هم ترسیم کرد. مارکس در بیانیه‌ی کمونیستی‌اش دنیایی را توصیف کرده‌است که در آن مالکیت شخصی یا ارث و میراثی وجود ندارد. در این جامعه به موازات افزایش درآمد، مالیات هم بیشتر می‌شود. سیستم‌های بانکی، ارتباطی و صنایع حمل و نقل به صورت مرکزی اداره می‌شود و تحصیلات در آن رایگان است. امروزه شاهد آن هستیم که بسیاری از تفکرات رؤیایی مارکس به واقعیت پیوسته‌اند و کاپیتالیسم کاملاً شبیه به دوران اولیه‌ی خود نیست. (خود این تحولات تاریخ مفصلی دارند که در این اپیزود نمی‌گنجد.)

همچنین مارکس دوست داشت که انسان‌ها در جامعه‌ی کمونیستی اجازه داشته‌باشند جنبه‌های مختلف وجودی خود را توسعه دهند. او می‌گوید «در یک جامعه کمونیستی، برای من این امکان وجود دارد که امروز یک کار انجام بدهم و فردا کاری کاملاً متفاوت. مثلاً صبح به شکار بروم، بعد از ظهر ماهی بگیرم، عصر دامداری کنم و بعد از شام به نقد و بررسی بپردازم، بدون این‌که هیچگاه شکارچی، ماهی‌گیر، دامدار یا منتقد ادبی باشم.»

این‌ها برخی از مهم‌ترین نقد‌های یکی از بزرگترین اندیشمندان جهان، کارل مارکس، بود که پس از مرگش به انقلاب‌های بزرگ و تشکیل دولت‌های سوسیالیستی و کمونیستی از جمله شوروی و چین منجر شد.نکته‌ی جالبی در زندگی شخصی کارل مارکس وجود دارد. مارکس یک دوست صمیمی و ثروتمند به اسم فردریک انگل داشت که بسیاری از این تئوری‌ها را هم با هم نوشته‌اند. انگل صاحب یک کارخانه‌ی پنبه بود. زمی‌توان گفت مانی که مارکس و خانواده‌اش به انگلستان نقل مکان کردند، از لحاظ مالی تحت حمایت این دوست سرمایه‌دار بودند. انگل بود که هزینه‌ی چاپ آثار مارکس را پرداخت می‌کرد. به همین دلیل قول معروفی هست که می‌گوید «کاپیتالیسم پول مارکسیسیم و سوسیالیسم را پرداخت کرده‌است.».

کمونیسم و سوسیالیسم

همان‌طور که گفته شد بعدها توسط افراد مختلفی تو دنیا (مثل لنین) از میان حرف‌های مارکس مفاهیمی مثل سوسیالیسم و کمونیسم استخراج شد که دنیا را تکان داد. البته خود این مفاهیم پیش از مارکس هم مطرح شده بودند و مارکس خالق آن‌ها نبود، اما مارکس یکی از مهم‌ترین مراجعی‌ست که می‌توان این دو مکتب را به او رفرنس داد.

بر اساس نظریه مارکس، کمونیسم بعد از سوسیالیسم به دست می‌آید. مارکس معتقد بود که سقوط سیستم کاپیتالیسم یک شبه اتفاق نمی‌افتد و حرکت به سمت کمونیسم -که حالت ایده‌آل جامعه است- بیشتر شبیه یک پروسه است تا یک اتفاق ناگهانی.مارکس پیش‌بینی کرد که طاقت طبقه‌ی کارگر سر آمده و شورش می‌کند. ساختار‌های قدرت ساقط می‌شوند و پس از آن، اولین مرحله‌ای که جامعه به خود می‌بیند، «دیکتاتوری طبقه‌ی کارگر» است. به اعتقاد او، این دیکتاتوری همان دیکتاتوری سرمایه‌داری با گروه‌های متفاوت نیست، بلکه اساساً قوانین خودش را دارد. یکی از تفاوت‌ها این است که در سرمایه‌داری اقلیت استعمارگر بر اکثریت استعمارشده حکمرانی می‌کنند، ولی در این حالت اکثریت طبقه‌ی کارگر بر اقلیت طبقه‌ی بورژوایی حکم می‌راند. درنتیجه یک رژیم یا دولت مرکزی تشکیل خواهدشد که توسط طبقه‌ی کارگر هدایت می‌شود. به اعتقاد مارکس، کمونیسم طی یک فرآیند انقلابی بلندمدت شکل می‌گیرد و دو مرحله دارد که مرحله‌ی اولش همان سوسیالیسم است.

تفاوت کمونیسم و سوسیالیسم

در هر دو حالت، این مردم هستند که صاحب عوامل تولید (نیروی کار، زمین و سرمایه) هستند و برنامه‌ریزی اقتصادی را یک دولت مرکزی انجام می‌دهد. تفاوت اصلی در این است که در کمونیسم بیشتر دارایی‌ها و منابع اقتصادی متعلق به دولت هستند و تحت نظر آن کنترل می‌شود و تک‌تک افراد جامعه هیچ دارایی شخصی نخواهند داشت، ولی در سوسیالیسم تمام دارایی‌ها و منابع به صورت مشترک متعلق به تک‌تک افراد آن جامعه است و توسط یک دولت مرکزی دموکراتیک (انتخاب‌شده توسط خود مردم) مدیریت می‌شود. یعنی در سوسیالیسم همه‌ی مردم صاحب نفت هستند و سهم هرکسی به اندازه‌ی میزان ارزشی‌ست که به سیستم اضافه می‌کند، ولی در کمونیسم نفت تماماً متعلق به دولت است (و نه هیچ‌کس) و سهم هرکسی به اندازه‌ی نیازش خواهد بود. مارکس جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید در کمونیسم «از هرکسی به اندازه‌ی توانایی‌اش، به هر کسی اندازه‌ی نیازش». اما در سوسیالیسم هرکسی به اندازه خدمتی که کرده‌است، جبران خدمت می‌بیند.

ولادمیر لنین یکی از کسانی بود که تحت تأثیر تئوری‌های مارکس با انقلاب سال ۱۹۱۷ روسیه اولین دولت کمونیستی جهان را خلق کرد. البته شوروی کمونیستی در سال ۱۹۹۱ سقوط کرد و بعدها بسیاری گفتند که این کمونیسم هزاران فرسنگ با کمونیسم مارکس فاصله داشته‌است. در واقع تا کنون هیچ دولتی وجود نداشته که صد در صد کمونیستی بوده‌باشد؛ هرچند که دولت‌هایی مثل چین، ویتنام، کره‌ی شمالی و کوبا خود را کمونیست قلمداد می‌کنند. این کشورها به آن دلیل کمونیستی خوانده می‌شود که یک دولت مرکزی همه‌ی ابعاد اقتصادی و سیاسی را مدیریت می‌کند.

از سوی دیگر هیچ کشور صد در صد سوسیالیستی هم وجود نداشته‌است. حتی کشور‌هایی مثل نروژ، دانمارک، فنلاند، سوئد که در جرگه دولت‌های سوسیالیست قرار می‌گیرند، در حقیقت سوسیال-دموکرات هستند. یعنی رو‌ی بستری از بازار‌های کاپیتالیستی، اقتصاد سوسیالیستی را هم پیاده کرده‌اند. در این کشور‌ها -که بیشتر کشور‌های اسکاندیناوی هستند- مردم به سطح بالایی از رفاه عمومی دسترسی دارند -مثل تحصیلات همگانی رایگان بسیار با کیفیت در تمامی مقاطع-. مثلاً فنلاند یکی از بهترین سیستم‌های آموزشی دنیا را حتی در سطح عالی دارد ولی تقریباً رایگان است؛ زیرا نظام‌های سوسیالیستی سعی دارند که اختلافات طبقاتی از بین ببرند.

مثلاً در آمریکا تحصیلات با کیفیت در سطوح عالی بسیار گران است. اگر نسل قبلی کسی ثروتمند بوده و نسل قبلی کسی دیگر، فقیر، ثروت موروثی باعث می‌شود که نسل جدید حق تحصیل در دانشگاه‌های خوب را داشته باشد و کسی که پیشینیان تنگ‌دستی داشته، از تحصیل در آن دانشگاه‌ها محروم شود. بدین‌ترتیب همیشه طبقه‌ی موفق و ناموفق از هم جدا مانده و به قول مارکس، همواره تضاد کلاس در جامعه پدیدار خواهدبود. اما در کشوری مثل فنلاند، با ارائه‌ی خدمات رفاهی همگانی، سعی می‌کنند فاصله‌ی بین کلاس‌های جامعه را کم کنند و فرصت رشد برای همه یکسان باشد. در کشور‌های سوسیال-دموکرات، مردم خدمات بهداشت عمومی رایگان با کیفیت خواهند داشت، خدمات حمل و نقل عمومی رایگان است، مسکن و امکانات دیگری که رفاه عمومی جامعه را افزایش می‌دهند، در دسترس و ارزان‌اند؛ در عین حال هنوز بازار مستقل است و جلوی رشد فردی را نمی‌گیرند. درنتیجه‌ی برای فراهم کردن هزینه‌ی این خدمات رفاهی گسترده، این کشور‌ها یکی از بالاترین نرخ‌های مالیات بر درآمد در جهان را دارند. یعنی مردم به دولت منتخب و مورد اعتمادِ خود پول می‌دهند و دولت نیازهای مردم را تأمین می‌کند. یعنی ترکیبی از نفع اقتصادی جامعه به صورت یک کل و افراد به صورت تک‌تک.

در تئوری کمونیسم قسمت منفعت فردی وجود نداد و همه‌چیز به‌طور کلی برای جامعه است. همین عامل یکی از دلایلِ نقدهای وارد بر این مکتب است. منتقدین می‌گویند که کمونیسم انگیزه‌ی افراد برای کار کردن بیشتر را کم می‌کند و باعث می‌شود کسی در فکر تلاش نباشد. تجربه‌ی دنیا در دهه‌های اخیر هم نشان می‌دهد که این مدل هنوز نتوانسته‌است شیوه‌ی خوبی برای مدیریت جامعه باشد.از طرفی کشور‌های سرمایه‌داری کامل (مثل آمریکا) هم وجود دارند که کمترین نرخ مالیات را دارند و به نسبت، رفاه اجتماعی در آن‌جا کمتر است و مردم باید همه‌ی نیازهای خود را خریداری کنند. با این وجود مجال بیشتری برای بیشتر ثروتمند شدن وجود دارد، به شرط آن‌که چیزی برای ارائه داشته باشید و آن چیز خریدار داشته باشد. این شرط لازم رشد است.

همین حالا که این قسمت پادکست آماده شده‌است، یکی از نامزدهای انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، برنی سندرز، حامی مکتب سوسیال-دموکرات (مدل کشورهای اسکاندیناوی) است و این برای آمریکا یعنی یک چرخش خیلی بزرگ.در حال حاضر آن‌چه که در دنیا رواج دارد، ترکیبی از همه‌ی این مدل‌هاست و نمی‌توان گفت که کشوری یکی از آن‌ها را به‌صورت صد در صدی اجرا می‌کند.

این قسمت بسیار عمیق و مفصل است و احتمالاً کسانی که در این موضوع آگاه و متخصص هستند، می‌توانند نکات ناگفته‌ی بسیاری را برشمارند. در حقیقت جزئیات این موضوع آن‌قدر زیاد است که نمی‌توان آن‌ها را در یک پادکست گنجاند. در باب هرکدام از این موضوعات هزاران هزار کتاب نوشته شده‌است. هدف این قسمت بیشتر آن بود که یک آشنایی اجمالی با کلیت این مباحث حاصل کنید و سرآغازی باشد برای علاقه‌مندی شما که اگر تمایل داشتید، مطالعه بیشتری داشته باشید. مضاف بر اینکه این قسمت می‌تواند مقدمه‌ای باشد بر قسمت‌های بعد که با جزئیات بیشتری به مسائل روسیه، چین و کشور‌های اسکاندیناوری خواهیم‌پرداخت.

دایجست یک پادکست رایگان است؛ ولی دخل و تصرف در آن بدون رضایت صاحب‌اثر مجاز نیست. می‌توانید برای استفاده از مطالب دایجست با ما تماس بگیرید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دایجست یک پادکست رایگان است؛ ولی دخل و تصرف در آن بدون رضایت صاحب‌اثر مجاز نیست. می‌توانید برای استفاده از مطالب دایجست با ما تماس بگیرید.
error: